مرگ دردناک راننده خودرو ۴۰۵ در محور اسفراین بر اثر آتش گرفتن خودرو کشف ۴.۵ میلیارد ریال ارز قاچاق در تایباد برخورد مرگبار موتورسیکلت با تیر برق با یک کشته و یک مصدوم در مشهد (۲۹ شهریور ۱۴۰۳) درباره «پیمان آخال» در دوره قاجار که مناطقی از شمال‌شرق ایران را جدا کرد | «فیروزه» افتاده از انگشتر خراسان راهکارهایی برای مدیریت ترافیک و کاهش تصادفات در شروع سال تحصیلی | باز آمد بوی ماه ترافیک! جزئیات به‌کارگیری سرباز معلمان برای سال تحصیلی جدید تلاش ۱۲ ساعته آتش‌نشانان مشهد برای اطفای حریق انبار چوب رباط طرق + عکس (۲۹ شهریور ۱۴۰۳) بیماری‌هایی که مرد‌ها از آن غافل هستند | مردان، ستون‌های قدرت خرما‌های تریاکی با هشیاری پلیس کرمان به مقصد نرسید جزئیات روند بررسی پرونده سرقت ۵۱ میلیون تومان از بانک سپه مشهد خواص استثنایی یک لیوان شیر چقدر است؟ اسامی عطرهای غیرمجاز اعلام شد آیا ۹ تالاب ایران در تابستان جاری خشک شده‌اند؟ ۱۳ هزار معلول در انتظار وصل و واریز مستمری تأمین مایحتاج دانش‌آموزان بهزیستی با اجرای پویش‌های «مشق مهربانی» و «همه حاضر» در کشور | اجرای این پویش‌ها در خراسان رضوی چگونه است؟ پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی (پنجشنبه، ۲۹ شهریور ۱۴۰۳) | برقراری جوّ پایدار از یکشنبه زائران عمره مفرده ۱۴۰۳ به این توصیه‌های سازمان حج و زیارت توجه کنند جان باختن یک مقنی در کاشمر براثر برق گرفتگی در چاه ۱۵ متری (۲۹ شهریور ۱۴۰۳) ضرورت اجرای قانون جوانی جمعیت در مشهد شبکه تولید و توزیع لوازم آرایشی و بهداشتی تقلبی در مشهد کشف و منهدم شد مقامات قضائی خراسان رضوی، پیگیر رفع مشکلات تولید آخرین وضعیت داروی هموفیلی در شهرستان‌ها | در شهرستان‌ها داروی هموفیلی نیست نوجوانان طرفدار نوشت‌افزار با تصاویر مفاخر شناخته‌شده و شهدا هستند
سرخط خبرها

درخت زیبای من

  • کد خبر: ۱۸۰۴۵۳
  • ۳۱ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۲
درخت زیبای من
به نظرم درخت‌ها به کنه آن چیزی که بهش می‌گویند «هستی» نزدیک اند. به تحمل. به سکوت.

من همیشه دلم می‌خواسته درخت باشم. اینکه نمی‌توانم از جایم تکان بخورم ناراحتم نمی‌کند. حتی یک جور حس حکمتِ عمیق و پرهیز بهم می‌دهد. می‌توانم عمق را تجربه کنم. چون ریشه دارم. می‌توانم ارتفاع را تجربه کنم، چون بلندبالایم.

وقتی تشنه ام می‌توانم بایستم به جای اینکه بدوم. با بوی نم سر کنم تا آب سر برسد. می‌توانم تحمل کنم به جای اینکه له له بزنم. می‌توانم به چشم‌های خورشید خیره شوم؛ و این مرا از پیله ام در‌ می‌آورد. سینه ام را صاف می‌کند. برگ هایم را از خودشان می‌کشد بیرون. می‌توانم مرگ را بار‌ها تجربه کنم و از نو در فشار دردناک حیات که گرم است و غلیظ پوست بترکانم و همه این‌ها در ایستادن اتفاق می‌افتد.

ایستادن و ماندن. به نظرم درخت‌ها به کنه آن چیزی که بهش می‌گویند «هستی» نزدیک اند. به تحمل. به سکوت. من همیشه دلم می‌خواسته درخت باشم. شاید، چون از دویدن خسته ام. از دویدن و نرسیدن. از اینکه زمین در اطراف تو شخم می‌خورد، از این رو به آن رو می‌شود و تو به جای اینکه در دهان این حادثه باشی و خودت را به آن بسپاری می‌دوی. دیوانه وار می‌دوی و در حالی که چشم هایت از هجوم سرگردانی و غصه، سرخ و نمناک است فکر می‌کنی پس کجاست؟ چیست آن دیگری که تو باید به او برسی؟
«تحمل»، فقط کمی تحمل، کمی درخت بودن می‌توانست ما را نجات بدهد.

خیلی خوب یادم است کی بود و چه طور بود که این جمله‌ها را نوشتم. اسفند ۱۳۸۵ بود. سی و دو سالم بود. تازه از لبنان برگشته بودم. از سفری طولانی، بیش از یک ماه، که رفته بودم برای نوشتن کتابی درباره یک قهرمان. رفته بودم که یک چیزی را به خودم ثابت کنم؛ و برگشته بودم و نه تنها چیزی ثابت نشده بود، از آن همه که بهشان مطمئن بودم هم دیگر نبودم. به هیچی مطمئن نبودم. در اعماق بودم. در اعماق تاریکی و سکون. آن جایی که همیشه از آن ترسیده ایم؛ و بعد این‌ها را نوشتم.

برای شماره عید نوشتم، اما انگار برای خودم می‌نوشتم. انگار در خواب می‌نوشتم. کلمه‌ها از آن جای خودآگاه و مصممی که همیشه می‌آمدند نمی‌آمدند. نمی‌دانم از کجا می‌آمدند. اهمیتی هم برایم نداشت. همه چیز مثل خواب بود. مثل تب؛ که هذیان همزادش است. می‌دانستم کسی این را نخواهد خواند. مکالمه‌ای بود بین خودم و خودم؛ و اگر بخواند هم به زخمی‌ نمی‌تواند زد. ولی این طور نبود.

یک دایی دارم در مشهد. یک نیشابوریِ ترک وطن کرده. از آن کمال گرا‌های وسواسی که زندگی را به خودشان و بقیه زهر می‌کنند. از آن‌هایی که هیچ وقت و هرگز راضی نمی‌شوند. از هیچی؛ و از خودشان قبل و بیش از همه. این دایی شاید آن تنها کسی بود که این یادداشت را خواند. فکرش را بکنید! از همه اهل دنیا، او؛ و بهم گفت، درواقع اعتراف کرد که «منم همین طور. منم دلم می‌خواست درخت می‌بودم» و من آن لحظه، عید همان اسفندماهی که این یادداشت را نوشته بودم، دلم می‌خواست بروم بغلش کنم. سفت. ولی نرفتم. نشان دادنِ احساسات، سختم بود. او هم سختش بود.

مادرم که بعد از سالیان سال چند هفته است رفته مشهد، پریشب بهم گفت این دایی اصلا حالش خوب نیست (دایی ام سال هاست با عواقب و نتایج یک سکته مغزیِ نامرد دست به یقه است) گفت دایی گفته ما بچه های، ولی ا... نفرین شدیم. دنیا هیچ وقت ما را دوست نداشت؛ و من فکر کردم کاش بغلش کرده بودم. کاش احساساتم را نشان داده بودم. کاش مثل یک درخت رفتار کرده بودم. بخشنده، بی قید و شرط و مطمئن از همه چیز.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->